همیشه میدانستم از کدام سو میآید
پشت به آن مینشستم
و میگذاشتم از من عبور کند
و در امتدادِ آن خاکستریِ انبوه گُم شود
.
میدانستم حقیقت
اکنونِ من نیست
زخمِ ناسورِ کهنهای است
که پشتِ پیراهنِ تنهاییام پنهان است
کمانهی نوری مذاب
که از جیوههای چرکِ آینه عبور نمیکند
بی تلألؤی پگاهی بیکران
بی درخشِ بیتابِ چشمانی سیاه
بی لذتِ گستاخِ دلدادگی
.
کاش وقتی دکمههای پیراهنم را میبستی
از من میپرسیدی:
- نمیخواهی موهایت را شانه کنم؟