تو با گذشتهی اشیای خُفته همسخنی
شکوه لحظهی تزریق روح در بدنی
اذان صبح؛ گلی نوسروده بر لب حوض
غروب؛ شبدر روییده گوشهی چمنی
در استواریات آنگونهای که باید گفت:
چقدر کوه! چقدر آسمان! چقدر زنی!
گذشتی از همهی مرزهای قبل از خویش
قسم به خط لبت تا همیشه خطشکنی
لطافت از بدنت مثل آب میریزد
تویی که مقصد شیرین بوسههای منی
تصوری است که عقلش نمیکند تصویر:
کنار تخت سپیدی بدون پیرهنی...