من زندانی بودم و در تمام خاطراتم
یک زندانی دیگر بود
در خاطرا ت
فرصتی کمی داشتیم برای روزهایی که تحقق نمی یافت
شباهت عجیب روزها و شبها را آزمودیم
و تخیلمان را کاملاً برملا کردیم
و با صراحت کسانی که با مرگ هم تراز بودند بیتعارف حرف میزدیم
پشت به پشت حرف میزدیم
صورت و پس سرمان یکی بود
دهانمان تا ستون فقراتمان وسعت داشت
و ریه ها به عصبهای پا میرسید
اول فرق روز و گرگ و میش را از دست دادیم
و کم کم صدایمان در چشمها تهنشین می شد
ما شکلکهای خندهدار سکوتی بودیم که از درون چشمها علامت تعجب میشد
در سکوت راه رفتن در باتلاق را تمرین میکردیم
برای فرو رفتن
و صادقانه فرورفتن و ما کم کم درون هم محو شدیم