ای وردی که هر شب
مرا از دهانهی آتشفشانهای خاموش
و گورهای خالی
عبور میدهی!
اسم شب را
بگذار در دهانم
درههای گود فقط
خمیازه میکشند و
عمق فاجعه را
در چشمانمان
اندازه میگیرند
بلعیده میشوم
که آب از آب
تکان بخورد
سنگریزه ها
از زیر پاهایم جا خالی میدهند
ترس مرا تف میکند!