نترسانید!
این زن را از رفتنتان به وقت ترک
از باغهای خاموش
یا حتی از مرگ
دیده است
بسیاری چیزها
آه ای افواه موحش زوال
چگونه تاب آوردم صدای ملوچ و ملوچتان وقتی
شیرین ترین جانها را می بلعیدید؟
در ساعت گرگ و میش
آنگاه که هستی و نیستی
چون شکر و نمک
یا
چون روان عاشق و معشوق به هم آمیخته بود
عقاب اندوه جانم را شکافت
و دیدهام در صبح یک روز پاییزی
هزارهای به سر آمد تا هزارهای نو آغاز شود،
درِاتاق به هاویه گشوده شد
و ستارگان و خورشیدها فروریخت
و شرابها در خمخانهها شرنگ شد
و از آسمان اتاق آتش میبارید