درد این است... این که با دستت دور قلب خودت قفس بِتنی
روزها هی بیاید و برود، نتوانی ز غصه دم بزنی
هر که را دوست داشتی برود، تو بمانی و روزهای محال
سالها در سکوت و تنهایی، زنده باشی به جرم بیکفنی
ناگهان ظهر داغ تابستان،حس کنی مثل بید میلرزی
حس کنی میل خودکشی داری، تا از این روزگار دل بکنی
درد این است... این که هر لحظه، مثل دلتنگی اذان غروب
در دلت دستهدسته سر برسد، دستههای عزا و سینهزنی
عقربکهای ساعت مچیات، هی بدون هدف جلو برود
تو به یک رهگذر سلام کنی... او ولی... نه سلام و نه سخنی
حس کنی ماندهای تک و تنها، بین بتهای سنگی و رنگی
هی بگویی کجاست ابراهیم؟هی بنالی کجاست بتشکنی؟
درد این است... این که در اینجا... شهر لبریز مردسالاری!
زیر بارانی از مصیبتها... تو خودت هستی و خودت...تو...زنی