کتاب ها

Books

اشعار

poetry

صوت ها

audios

ویدئوها

videos

بیوگرافی

متولد ۱۳۵۸، بانه.

این مرز خوشی ندارد که به دستت بدهم

این مرز خوشی ندارد که به دستت بدهم
ببخش، من یاد نگرفته‌ام 
شال گردنی برایت ببافم از پاییز آمده باشد
یا خیابان و جمعه
جمعه و هوا و سردرد را 
روی ملافه‌ها گلدوزی کنم
پای چپم را از جنگ پس بگیرم 
لباس‌های آن سالت را بدوزم. 
تنها می‌توانم انگشتانم را روشن کنم
روزها را سقط کنم 
یا کفش‌هایم را فرار کنم
باید گریلایی این جغرافیای پر ازخط را فتح کند
باید کسی این کوه‌ها را به خانه برساند
فاجعه را از اخبار سایت و رادیوها حذف کند
انفجار را از وسط  خاورمیانه 
و حجم و مرگ را از زمین‌.
در ناتوانی اتاقم 
خستگی‌ات را بنشین 
در آن موسیقی غمگینی که می‌بارد
من صبح‌ها دختری هستم 
که فنجانی شیر و درخت دوری را برایت می‌آورد
گاه و بی گاه انگشتانم را بشمار
ببین آیا هنوز همان زن بی‌صورت هستم 
یا زمین پر از مین است؟
انفرادی زمستان است 
نترس از زخم‌هایم 
که در تاریکی گریه می کنند
ماه نیمه بود
صدایم کردی و من سنگ شدم 
ماه به هم ریخته بود
صدایم کردی و درد شدم
صبح‌ها به تو فکر می‌کنم
مثل یک زندانی به نان گرم 
این روزها زخم می شوم  
به تو فکر می کنم 
مثل گریلای «هەڤاڵ» به جای گلوله
می‌شوم سرخ و نا سرخ و با آب می‌روم 
پوستم در من کوبانی است. 

بیان عزیزی