ما عشق را به عشق نمیسنجیم
نابرده رنج دربهدر گنجیم
ما مات میشویم و نمیرنجیم
بیمهرگان صفحهی شطرنجیم
با چشمهای باز نمیبینیم
او هست تا پیادهی ما باشد
رود نرفته تا لب دریاییم
در جستوجوی کشف معماییم
ما، آبروی رفتهی دنیاییم
با پای رفته باز نمیآییم
او مانده پای صحبت دیروزش
تا در پی اعادهی ما باشد
آزرده از نمایش اندوهم
از بغضهای لب پر انبوهم
بیاخم تند و چهرهی بیروحم
زل میزنم به آینهها... او هم
زل میزند از آینه گهگاهی
«باید خدا... ارادهی ما باشد»