این خانهها اندوه میبارند
آسیمه سر از درد فرجامند
چون دودکشهایی که شب در شهر
آلودگیهایی سیه فامند
تا دست را در گردنم کردی
دنیای تو دور سرم چرخید
گفتی نباید سرکشی هرگز
در شهر ما پروانهها رامند
از شهر ما آلالهها رفتند
در شهر من عشق و عدالت کو
این جا علفها سرخ و لبریزند
از خون آنانی که گمنامند
این شمعها این شعلهها این شهر
بعد تو من تنها شدم اما
هرگز ندارم فکر پیوندی
با شعلههایی که خم و خامند
آتش به باغ خانه ما زد
من با تمام برگها گفتم
این چوپ ها هرگز نمیسوزند
چون چوبههای مرگ و اعدامند