عروج آیینهها
با چشمانداز ماهی که گیر افتاده
در آیینه بغلی
دقیقاً کجایی
که صدا در مفاصل گلو جامانده
و تکبیر
از پاشنهی حنجره نمیپرد بیرون
این همه حرف در دهان من نگذار
من که از انقلاب پوست
و موهای مجعد تو کوچ کردهام
به آیینههای جیبی
مجهول ماندهام در تن آیینههای مقعر
با هرچه صدا که دانلود نمیشود در نگاهت
زیر بکش
آنهمه اتفاق برای پیراهنت
که در آستانهی چهل سالگی عاشق ماند
مرگ قرار است در کدام آیینه اتفاق بیفتد؟
آیینههای قدی
یا آیینهی محدب
ای عشق مجالی برای مردن در فصل بیقراریها نمانده
نیمهی پُر مرا بده تا تیغ بردارم
هرچه آوار بریزم بر سر آیینهای که تو از آن بیرون میزنی
نزنی باز سراغ من دیوانه را باید از هیئت آیینهها
دیوانهها قد کشیده در سلول
در پوست
در جیب بغلم حرف تازهای بردار
زن تازهای
که صورتش را برداشته از آیینه