بیش از این
تکههایم پرت نمیشود
آنگاه که دستانت تفنگ بود
و استخوانم فلزهای منجمدش...
من را بِچکان به هرآنچه بدبینی
به لیست تماس معشوقت
به گندهلات محله
به نگاه دزدانه خواهرت
یا جیبهای افیونی پسرت...
هنوزم احمقانه میتوانم ببوسم
وقتی یکتنه به تعداد نفرات یک جنگ کشته شدهام
_از دستان تو
که داغ کردهاند و دود سرانگشتانت را فوت میکنی_
بگو وقتی سیگارت را در دریا خاموش کنی
تن تاول زدهی ماهیها را دوباره تور میپوشاند؟
بگو بدون دست
بدون پا
بدون استخوان
نشانی خوبیست
تا میان جمعیت
راحت پیدایم کنی؟
پیدایم کنی با دهان بادکرده
که آیی آقا
اگه به حرفام میخندی
لااقل رو کاغذ لب نویسیش کن
کلماتم
شعلهای تو دستای عابری کوره
که داره دل جنگلو عبور میکنه...
پرت بستهام
همین نزدیکیهای دور
بین ستون فقرات پدر گیر کردهام
که فقر پدر را عصبکُشی کرد
و مادر را به فکر فاحشگی نزدیک...
دیگر خانهی ما میان دهان شهر درد نمیکند
تنها در فکری سیاه میان خودش میپوسد...
تن سبکم
کاری ندارد که دستانت رگبهرگ شود
توی خشابت جا عوض میکنم
دود بعد از شلیک
نفس عمیقی بعد از گفتن حرفی ممنوعه است...
تکهای پرت بسته به سال ۱۹۴۵
روی تریبون چرچیل
خون شتک زد به اصواتش
که وینستون نخبهنخ
میسوزد در دهان جهان
تا مزهی خون را
به ارث تقسیم کند...
من پرتشدهترین قطعهی جهانم
چون سربازی نابینا
که بوی خون برادر و دشمنش را
از هم تشخیص نمیدهد، مضطربم...
نکند درد در هزار قطعه
هزار بار شلیکم کند...