قلبهاي بسيارم ميگويند:
برخي از ما آشيانه در خانهي كودكيت، حوالي سني كه درخت در تصورت انسان بود!
برخي آشيانه در خانهاي تنگ و تاريك كه هميشه ترسيدهاند از هياهو، چه هنجار وچه ناهنجار!
اين آخري را به نقطهاي كور
دور از دسترس چشمهايم رها كرده ام! و گرفتم همان كه درخت بود و انسان حضورش زیبا!
همان كه اكنون من است
همان كه تويي!
گويي سالهاي خوب كودكي را پاشيدهاند بر من،
كه هميشه رو به جريان رود شنا كرده ام
كه تو مي آمدي.
دوستت دارم
قهوهي تلخ كه صبح خمارم ميشكني
ترا ربودم از تو تا «يكي» دوستت داشته باشم! اما مردانه!!
تو را دوست دارم چون عسل كه دهان تلخ ميزدايد.
يكي غيبت كرد از من،
كه عسل بود، و پنير و چاي!
و تو آمدي در صبحي كه سفرهام پراكنده بود ازهيچ!
و تو عسل شدي و پنير و چاي.