1
من ميبينم
و سرانگشتم را كه به تاراج میبريد
با پلكم مینويسم
با مژههايم نقاشی میكنم
با تكان سرم
سرودی میسازم.
پلنگی آرام بودم
فرزندانم را خوردهايد
با چرمينهای از پوستشان
برابر من راه میرويد.
چمدانی پرم
كه تحمل هيچ قفلی را ندارم،
شيپوری ازيادرفتهام كه همهمهای شنيدم
و از هيجان نبرد
بر خود میلرزم.
2
هرگز سربازِ وطن نبودهام
اما تنم کشتزارِ تلههای انفجاریست ؛
در هیچ جبهه نجنگیدهام
اما کسی که در پیِ هم کشته شد
من بودم
فرمانده!
از من چه مانده
جز تکه چوبِ پرچم آزادی
برای بازی گُلف
در میدانهای مین!