...من اما قلبم را حس نمیکردم
تمام آنها که حوّاس من بودند حالا مردهاند.
اگر آن مردگان، اگر آن در خاک رفتگان، اگر آن دهانهای زیبای آوازخوان، اگر آن طعم شیر، اگر آن انگشتدانه، اگر آن آغوشهای بیامان، اگر آن به کُما رفتگان، اگر آن نیمههای شب مردگان، اگر آن شببیداریهای دیوانهوار، اگر آن پیچیدهتنهامان، اگر آن صورتهای باریک از درد و غم نسیان، اگر آن لباسهای آبی بیمارستان، اگر آن خون غلیظ، اگر آن عکس سیگار به دست لب دریا، پشت به ما، اگر آن موی مجعد جابهجا سفید، اگر آن پاهای کشآمده پشت فرمان رنوی قدیمی آبی و قبلترش، اگر آن خندههای دیوانه، اگر آن دندانهای سیاه شده از تریاک، اگر آن مژههایی که دیگر سربرنکرد، اگر آن نامهای مستعار، اگر آن عشقهای آبکیِ، اگر آن جادهی تلو، اگر آن میگون، اگر آن لنین، اگر آن ابنطاووس، اگر آن چراغ گرداندنت شب مرگت پشت پلکهام، اگر آن لکّاته که کنارم افتاده بود، اگر آن مدّ و تشدید، اگر آن احتمال انزوا، اگر آن ایستگاههای مسکو، اگر آن لرمانتوف، اگر آن اُسیب برودسکی، اگر آن آبهای روان پارک لاله، اگر آن واکسنها، اگر آن دربهدریت، اگر آن دوستهای پرتوپَلات، اگر آن چشمهای افتاده از غم جهان، اگر آن صدای لکنتیِ پرشور، اگر آن برفِ روز تشییع.
و من، در عصر خودم نمرده بودم و حالا تماشای جهانی که صورتش را نمیشناختم و درونش را از بَر بودم طاقتم را طاق کرده بود. باید برگردم.
ظهر است و یک جفت کفتر چاهی پشت پنجره قصد دریدن پرده را دارند، طوفان در راه است و پرده کنار میرود، صدای ِبم گلوی پُرپَرشان میترساندم. بیکه بالی بزنند به چند قدم روی صندلی چوبی جاخوش میکنند بعد همینطور که خوابیدهام و چشمم افتاده به پنجههای سرخ خونیشان، میپَرند و تخم چشمم را درمیآورند، حشرات کوچک زیر بالها سبز و سفیدند، جیغنمیزنم... آن پرنده خال سرخ سینهام را به نوک میگیرد و کلّهاش را بیهیچ مکثی به چپ و راست تاب میدهد، خال سرخم را با خود به هرهی پنجره میبرد، ملحفه حالا سرخ است، میترسم دست ببرم به سینهام، همین که تکانی میخورم، خواب نوزادی را به یاد میآورم که دندان داشت و توی صورتم میخندید...
خون روی تنم را با دست چپم پاک میکنم، مسح میکشم خون را تا میان ابروهایم روانه میکنم، کلهام میافتد و تا پلکان آشپزخانه میرود، پرنده، خال سرخم را روی صندلی میگذارد و میرود.