چیزی کم است در همهی غمها
تویِ نفس کشیدن آدمها
در شکلِ عشق/بازیِ تنهاشان
در خاطراتِ گنگِ بدنهاشان
در هر تماس پوستی ِ فرضی
در اعتماد و دوستی ِ قرضی
در ازدحام لشکر صورتها
چیزی کم است، آنور ِعلتها
چیزی که عشق نیست، تنفر نیست
قلبِ تهیشده، بغل ِ پر نیست
مشروب نیست، نشئگی ِ گل نیست
جنسش جنون و عقل و تحمل نیست
چیزی کم است و اسم ندارد تا
مثل شعار در بغلش جان داد
امید نیست تا بشود یک روز
با خودکشی به غائله پایان داد
تنها دو دست یخزده دارد که
دیوارِ مین کشیده جهانم را
هر بار خواستم که بگویم چیست
محکم گرفته است دهانم را
چیزی است مثل دورشدن با باد
در آخرین تلاش ِ به نزدیکی
حتی بدون لمس مرا گاهی
هل میدهد به درهی تاریکی
در هر تماسِ ممکنِ با دنیا
توی نفس کشیدن آدمها
در ازدحام لشکر مردم هم
آنجاست! هست و خسته نخواهد شد
یک حفره است بین «من» و «من» که
با مرگ نیز بسته نخواهد شد