نگاه منتظرم گردِ چارچوبِ در است
غمت میانِ نفسهایِ رفته، مستتر است
چه سرنوشت غریبی، که بعدِ رفتنِ تو
شکنجه میدهدم هر که عاشقانهتر است
تمام عُمر شکستم و تازه فهمیدم
که هر چه میکشم از این جنون خیرهسر است
دلم بهدست خودم کشته شد، چنانکه درخت
همیشه پیکرش از جنسِ دستهی تبر است
از ازدحامِ غزلهایِ ناسروده پُرم
و گوشِ طاقتم از این سکوت کهنه، کر است
سفیر مرگ کجایی که از سپیده کسی
در انتظار ملاقات با تو پشت در است