به جستوجوی سبدی تهی از موسا
سراسر عمر را با سربازان فراعنه جنگیدهام
و سرانجام از کتابی سر درآوردم
که کلماتش از موماند
ویراستارنش جغد سخنگو.
سراسر عمر را در آینه با خود جنگیدهام
و پیروزمندانه اتاقهایی را تسخیر کردهام
که کلیدشان در جیبم بود.
با ماشینم در تونلی از رستورانها عبور کردهام
که عطر دود پرندگان سلیمان میداد.
ادکلنم عطر بوسههای تو را داشت، عشق من
وقتی که تجارت بردگان پایان یافت
و زنجیرشان را برای بالابردن برجهایمان آب کردیم.
اما قرارمان این نبود، پروردگار من
این صبح را از کاغذباطلههای چروکیده سرهم کردهاند
آفتابش مِس دزدیده است
ابرهایش ریسههای پیراهن شیطان.
سراسر عمر
در کارگاههای زیرزمینی
به دوختن شلوار دلقک خودداری مشغول بودهایم
که میگویند نامش زندگی است
و منتقدان
رفتگران صفحات حوادث بودند
با گلابدانی که بر سر تیترها میپاشیدند.
ای بیماریِ ناشناخته،
که تو را سعادت میخوانند
ای عشق به زیبایی،
پرچمها را بسوزان
مرگ در تاروپود تمامی پرچمها لانه کرده است
و نام تکتک سربازان را از بر است.
زندگی
لبخند فرمانده است
وقتی در برابر سربازها سربهسرت میگذارد.