دارم از یاد میبرم
نامها و تاریخها را
حرفهای شیرین و رنگ رخسارها را
و اتوبوسی که آوازهای دستهجمعی ما را
روی نوارِ جاده پیاده میکرد
دارم از یاد میبرم
نام گلی سفید را
که در میان گیسوان سیاهت شکفته بود و امروز
همانجا پرپر شدهست
دارم از یاد میبرم
نام قدیم خیابانها را
و از یاد میبرم
قراری را که داشتیم
دلم میخواهد
این خیابان را ـ که جمهوری مینامندش ـ
سپری کنم
بیآنکه به غوغای دلالانش گوش بسپارم
و نشنوم صدایی هیچ جُز
ترنم نمنم بارانی
که هر شب میبارید
در کافههایی که در آتش جهنم همین دنیا سوختند
و نامشان را
دارم از یاد میبرم
دلم میخواهد
مِیدانی را که انقلاب میخوانندش
خلوت کنم
برای پیرمردی که بازمیگردد
به کودکیاش
تا از نو راهرفتن بیاموزد
از نو حرفزدن فریادکردن
دلم میخواهد
هر خیابان و میدان را خلوت کنم
برای سالِ پنجاه و هر چند
هر چند که گریهکردن را
دارم از یاد میبرم
چشمان غمگین تو یادم هست