زمان پلی در مه بود ـ یک مسیرِ غریب ـ
و ما که راهیِ این غربتِ خطیر شدیم
تنِ کویریمان بیحضورِ باران سوخت
برایِ عشق سفر کرده و مسیر شدیم
(بهایِ سنگینی بود شعر گفتنِ ما
بر آب و آتش راندیم تا اثیر شدیم)
برقص، حرف بزن، شعرِ عاشقانه بخوان
نگو چگونه دو تا عاشقِ فقیر شدیم
زنِ اثیریِ من، باز هم برقص که ما
میانِ آتش و رُس شعلهای نذیر شدیم1
برای شاعرها زندگی توهم بود
و نخوتِ باران بود و ما کویر شدیم
شروعِ واقعهای تلخ و ناگزیر شدیم
شروعِ قارِ مترسک وَ باغِ خشکشده
هزاروسیصدوهفتادوچند تیر شدیم
شبی که بوسهی ما لایِ دود گم شده بود
شبی که تاریکی رخنه کرد و قیر شدیم
شبی که باران بر سقفِ خانهها ترکید
شبی که محوِ فریادِ «یا مُجیر» شدیم…
… به موش فرضشدن اعتراض کردیم و
برایِ آزادی، عشق، «تنگسیر» شدیم2
فرار کردیم از کوچهها، خیابانها
فرار کردیم؛ اما شبی اسیر شدیم
کلاغها همهی باغ را گرفتند و
دو تا پرندهی غمگین، دو گوشهگیر شدیم
شبانه ما را از هم جدا جدا کردند
وَ صبح هر دویمان رفتهرفته پیر شدیم
پینوشت:
* غزلی با تغییری در فرم
1. «آتش و رس»؛ داستانِ کوتاهی از شهریارِ مندنیپور، مجموعهداستانِ ماه نیمروز، نشرِ مرکز.
2. تنگسیر؛ رمانی از صادقِ چوبک.