خون ریخت بر مثلثی که دنبال ضلع چهارمش بودم. پس روشن نشد، عصر. حتما ًخزعبلات بوده شب. وقتی به رئیس تختخواب گفتم رولان بارت درِ گوشم گفته: خوابآلوده ننویس؛ گفت: خزعبلات است. این درِ تو دروازه است یا من بیرون افتادم؟ پس از عابری به عابری به خیابانی به شهری دنبال کشوری گشتم و پیراهن سفید سُسی تو، مسخره یادم انداخت مثلثی که ضلع چهارمش را گم کرده بودم دارد سسریزی میکند. پس، نگفتی روشن نشد شب؟ حتماً دکمهها را عوضی میزنم یا عوضی بستم که میخندی. لعنت، پس چرا روشن نشد تا ببینم ضلعم کجا افتاده؟