و ماه
آرام
به قابِ پنجره نزدیک میشد
بوسیدم
بویِ دمیدهی خاک را
و گفتم:
ای قرابههایِ زخمی
هان در امانید.
من به رنگ
و سکوتِ شما
خو گرفتهام عجیب!
آن زن موهوم
در قلبم مُرده است
دستهایش
نمیتواند بال بگشاید
و نیستی را
درد بکشید.
پنجره را بستهام
دیگر
یارایِ آن نیست باد را
به درون بکشد
سکوتِ ازلیتان را
ای قرابههایِ ترک خورده
میدانم
از عتیق تا خانهام
راهِ درازی آمدهاید!
قول میدهم
در امانید.