...
اما نه تعجب کن نه که
دلت بسوزد
من که گاه بیاختیار به گریه میرسم
من که در جوانی
الگوهایم با چشم باز و به خنده رو به مرگ گام میزدند
من که خود به صبحدمی
بدون سپیدشدن موهایم
به اتفاق به زندگی برگشتم
و
حالا وقتی برسم به عکسهایی
که در جوانی به رقص و به آواز مشغول و یکدفعه ناپدید و آه
خجالت بکشم آه و نفرت حتی بیابم آز
خون و نژاد خود اگر که بوده
آن هیالوهای نمیدانم چه
یا که طنابی که به گردن
یک قله ببینم
که
تنم میلرزد
عمر من از مرگ به مرگ رسیده به چرخشها و شبیهتر به خواب آغشته
به کابوسها
چون
هراس رهگذران در خیابانها و هجوم
به کوچههای بنبست
به یک خواب آغشته به کابوسها نزدیکتر
با هر صدایی چه زنگ در، چه خشونتی جمعی، چه جهنمی به پا میسازد
به فاصله اما
دختری که بگوید من که ترسم ریخته
باز میروم
و بعدکه سیاهی برود چشمهای من
نه مرده نه زنده
شب مرا بگیرد و
میترسم ازخوابهایم
حتی
حتی