روزها میگذرند
همچون قطاری که لاشهی رویا حمل میکند.
و هر غروب آفتاب ِ خسته،
تکیده و تهی دست به خانه باز میگردد.
تنها گنجشکانند،
که شامگاه
با ترانههای شیرین در گلوگاهشان
سرخوش --
از میکدهها باز میآیند.
و عشق ما
جوانهی گندمی است،
که از دهان کوچک ِ گنجشکان آب مینوشد!