جمعه آمد
با بیلی از استخوان تاریخ
گفت:
«زمین را خط بزن،
من نقشهی مرگ را میخوانم.»
و گور کندیم
برای زنی
که هنوز نفسش
بر لبهی شیشههای مه گرفته
شکل پرنده میزد
من نقاش مردهها بودم
اما خط کشم
اندازهی جیغ نمیگرفت
تن او
در گلهای نیلوفر کبود
زنده بود
و دل من
در مخلب اندوه
خودش را به خودش
شلاق میزد
برادههایی از تن آهن
بر گونهاش لغزید
مثل جملهای که
از دهان جراحی افتاده بود
و آن نقاش
که گاهی در اتاق عمل
طرح اندام زن را میزد
برای چسباندن معنای اندام
به لبخندی ناقص
در مسجد
ناخن تطهیر میکردم
و جهی
از حاشیهی وضو
برمیخاست و میگفت:
«طهارت،
همخواب توهم است.»
و جمعه
گورش را کند
رفت و پشت سرش
دیوار کشید
من ماندم
با پرگار معکوس
در دست
نقاشی میکردم
نبودن را