وقتی تو نیستی چه بگویم به تو
وقتی تو نیستی چه بگویم به چراغ
به ساعاتی طولانی در انتهای شب که در او ستارهها افسردهاند
نوری نیست در چشمهای من
در ایوانی طولانی که پرسه میزنم چون بیماران روانی
از روی افسردگی آب مینوشم
از روی بیحوصلگی رویم را برمیگردانم
عکسم در شیشهها و پنجرهها جابهجا میشود
به کجا بروم بیتو
و خندههای مأیوس من که دیگر نیستند
بی تو، بی آینده، بی چراغ.