شعرها

صوت ها

ویدئوها

کتاب ها

رنج جمعی

به یاد و خاطره‌ی جمعی رفیق شاعرم، بکتاش آبتین

جانِ اندوهناکِ براق
فکر می‌کردی رنج، جذابیتِ پنهانِ بورژوازی است
اما یک‌مجموعه آدم که هم‌زمان رنج می‌برند انگار چیزی گسیخته است
یک‌مجموعه آدم هم‌زمان که روی ماکتِ گردِ زمین ولو می‌شوند دنبال وطن پلاستیکی‌شان
چال می‌شوند

فکر می‌کنی رنج جذابیتِ بورژوازی است
رنج اما سرمی است که تِپ‌تِپ‌کنان توی دست چپَت باد می‌کند
شیلنگِ سیاهِ سرمایه‌داری است که در پمپ بنزین تویِ باکِ همه‌ی ماشین‌ها یک‌جور فرو می‌رود
در کرج چیزی است که در جمجمه‌ی پسربچه‌ای کف خیابان فرو می‌رود
در شیراز چیزی است که در تُشکِ کُشتی فرو می‌رود
در خصوصی‌ترین زیگزاگ‌هایِ ملافه‌یِ اتاق‌خوابت فرو می‌رود
شیشه‌ای‌ست که ذره‌ذره بالا می‌کشی که تلف شوی
می‌خواهند تلف شوی
تلف نمی‌شوی

می‌دانی چیزهایی هست برای نشنیدن
اما چیزهایی که جمع می‌شود تمام‌نشدنی است
و رنج را می‌دانی وقتی جمعی شود باشکوه است
و رنج را می‌دانی وقتی جمعی شود مادر است
در صف یک‌تکه گوشت نه!
در صف نان و خاگِ سگ، آدم ها هم‌دیگر را که هل می‌دهند، بوی عرقِ هم را سال‌ها توی جمجمه‌شان حمل می‌کنند
و این ویرانیِ دسته‌جمعی است

چطور می‌شود ویران و با شکوه بود
چطور می شود گرسنه بود و درمانده نبود
چطور می شود وقتی رنج‌ها در هم فرو رفته‌اند و برق می‌زنند
به چشم هم زل می‌زنند و برق می‌زنند
به جان هم می‌افتند و برق می‌زنند
در جان هم می‌افتند و برق می‌زنند

چطور می‌شود دختری وسطِ قابِ تلویزیون با دو کبودی روی چشمش اعتراف کند و زل بزند
چطور می‌شود وَنی دست‌به‌دست سایه‌ی زنی را وسطِ آسفالت پرتاب کند و زل بزند
چطور می‌شود به دوران بورژوازی نوشتن برگردی و از رنج برای نوشتنت بالا بروی
از دیگران نیست که در خودت فرو رفته‌ای
از دیگران نیست که پاره شده‌ای
انگشت‌هات را خون‌های لخته بسته‌ی دوستانت به هم وصل کرده است

و اما دوستت!
این بار و اولین بار دوستت!
بیدار می‌شوی و بعد سا‌ل‌ها تصویرش را بر تخت بهداری انگار که بر تخت پادشاهی‌اش لم داده نگاه می‌کنی
با پابندِ آهنیِ گشاد و کتابی تنگ در دستانش
و لباسی راه‌راه شبیه آسمان خط‌خطیِ رؤیاهایش
خنده‌ات می‌گیرد
در صفحات مجازی تنها تصویر ِشیکی است که نمی‌شود به آن دست زد
صدا به صدا نمی‌رسد
نمی‌توانی نگاهش کنی
نمی‌توانی بِرَنجی
همه دارند همه را می‌دَرَند
غولِ زیبا!
غولِ عینکی زیبا که دوچرخه‌اش را در کیش کج‌و‌معوج می‌رانْد
سوار بر آمبولانسِ کرونا بالای سرت بر تمامی شعرهای این سال‌ها شاشید و رفت
سوراخت کرده این تصویر
سوراخت کرده ننوشتن
سوراخت کرده خون
سرت را برمی‌گردانی و کشته‌شدن شاعر را در بیمارستانِ ساسان زل می‌زنی

و رنج، رنجِ عظیم، لکنت است
جمعیتِ بزرگی است که تا استخوان زیرِخون و آهن‌پاره گیر کرده است
چیزهایی هم هست برای ننوشتن
چیزهایی هم هست بر خیابان
چیزهایی هم هست
چیزهایی که نجاتت می‌دهد.
 

سوده نگین‌تاج

شعرها

از آسمان شبحی روسیاه مانده فقط

از آسمان شبحی روسیاه مانده فقط

بابک دولتی

و آینده‌ام را درخت کرده‌ا‌‌ند

و آینده‌ام را درخت کرده‌ا‌‌ند

شاهنده سبحانی

نجوا در باد

نجوا در باد

اقبال معتضدی

برادر

برادر

امیررضا وکیلی