شعر ، پیر جوانیام شده است
گریهی ناگهانیام شده است
گونهی استخوانیام شده است
آنکه من عاشق خودش هستم
عاشق شعرخوانیام شده است
نه به من میل بیشتر دارد
نه از این حال من خبر دارد
نه به سر فکر دردسر دارد
به عیان عاشق من است ولی
به بیان حالتی دگر دارد
آنچه من دیدهام سبوست فقط
آنچه او دیده آبروست فقط
دوستم بوده است، دوست فقط
هرچه دارم به هر کسی برسد
چشمهایم برای اوست فقط!
او که چشمش خدای باران است
ماندنش، رفتن ِ زمستان است
رفتنش، مثل ِ رفتن ِ جان است
خندههایش قطاب کرمان و
گریههایش گلاب کاشان است
او که از دست من سبو نگرفت
او که تیرم به بال او نگرفت
حُقههایم به هیچ رو نگرفت!
مُهر بودم ولی به سجده نرفت
آب بودم ولی وضو نگرفت
او که تنهاییاش خرابم کرد
دل هر جاییاش خرابم کرد
زشت و زیباییاش خرابم کرد
داشت میرفت از سرم اما
«تو نمی آیی؟»اش خرابم کرد!
آه ... این شعرهای رو چه به من
عشقهای هزارتو چه به من
پیچش مو و موی او چه به من
من دیوانه را بگو چه به تو
توی دیوانه را بگو چه به من
شعر گفتم که شاعرش... نشدم
هرچه کردم مُعاصرش نشدم
هیچچیزی به خاطرش نشدم!
باید این اسم را عوض بکنم
آخرش نیز یاسرش...