به موسیقی مغرب
موسیقی موجهای زهره اش*نشسته
همهمهی همسرایان را به گوش
چنگی که بر کاغذ
سنگی کف رودخانه ندیده را
به یادگار برداشته است.
از طنین رقص برگهای شناور بر آب
تا آرزوی یکدقیقه دیرترِ برگهای نیفتاده،
سنگی از موج تا ریختن؛
چنگی که خاک قسمخورده
از بین انگشتهای نفرینیاش
میریزد توی گورها،
تمام دریا را
به فرمانی نامعلوم
به گل گورش نشانده است.
کنون به بدرقه آمده
دستی به دامان آب
دستی به حلاجی نقوشِ سنگ
پشت به دریا
افسانهی استخوانهایش را میخواند
در انتهای ردِّ پاها؛
ردِّ تمام مصیبتهای باستانیاش را
روی پیشانی زاده شدنت میگذارد،
تا میراث این عشق
مترادف با معجزهی زهره
و همنشین نطفهات باشد.
حالا که وقت آمدنت رسیده
آمده تا نام تکتک ساکنان این خاک را
بر جانت بگوید،
که نقشهی دفینه را بدانی
که مباد از یاد ببری
سرنوشت محتوم را.
بر تو که از یاد نبردهای
تن به این چنگ
بالا و پایین بردن،
رسم شدن،
بر تو که نام اعظم را به حافظه داری
نشانه گذاشته است.
افسانه را تمام شترهای ازین زمین گذشته اعتراف کردهاند از تو شنیدهاند
این کشتی آبرو برای تو نگذاشته را بگو،
تو تمام آب را؟!
راستش را بگو
تو تمام آبها را مگر نه؟
کمت بود که آدمها را هم؟!
کنون که سراب
جاریست به تنت،
به تندادگیات سوگند خوردهام،
که رازی از تو
پی نکرده نگذارم.
به این نوار قلبی
این ارتعاشِ مکتوب
به این زایش
این حدیثِ غروب
این وعدهی منقش بر سنگها
چه نام بگذارم؟