به گلولهای فکر کن
لحظهی شلیک پشیمان باشد
به شیون،
که از سوختگیِ صورت فراری است
و زن برنزهای بر باروتهای تنش نشسته
اگر دستهایش را تکان بدهد
نیمی از حرفهایمان
در تاریکی رها میشوند
جنگل نیمی از درختانش را
فراموش خواهد کرد
و باد سایهی صفر را
روی تمام عقربه خواهد کشید
در تاریکی راه میرود
نیمی از دستهایم را با خودش برد
دست تکان میدهم تنهاتر میشوم
دست تکان میدهم دشوار میکنم رفتن را
ما، آواز میخوانیم
تا لکههای بلوط
از لباسهایمان پاک شود؟
زنی که زبان گلوله را میفهمد
ترجمهای از کوهستان است
و با هر شلیک
در پژواک سنگی،
لبهایش خاموش میشود ..