خیابان پر از حماقت بود
و مرگ فریاد میشد
عابران کوچههای انتظار
بر دوراهیهای تو در تو
آب در سراب میریختند
وطن در خویش گم
درختان دار بیداران
و حلقهها به حلقوم حلق
محکمتر
اسیر مانده بیخبر
بگو چگونه ره برم به در
از این شب سیاه بیسحر