نیمی از پرنده در آفتاب مانده و نیمی دیگر
در سایه جان داده
مرگ تو حقیقت را دو نیم میکند
و پرده از آفتاب برمیدارد
ای تجسدِ صلح!
که اعماقِ عادت را شکافتهای
و واژهها در تو جان میدهند
جنون انزوا بودی و حالا
مرگِ لحظهها شدهای
نیمی از تو در حلب مانده و نیمی در کابل جان داده
تو پارههای حقیقتی
که هر کس، تکهای را تمامِ آن پنداشت
و با تکهای سنگ
به تمامِ شیشه حملهور شد
حالا که مردهای
تکههای شکستهات در اقیانوس شب میدرخشد
و دست کسی به تو نمیرسد
نیمی از من در تهرانِ چند سالِ پیش مانده و
نیمی پشت پنجره جان داده